گروه جهاد و مقاومت مشرق- زمانی که جنگ به کشور تحمیل شد. مردان ما که جنگ را تجربه نکرده بودند، راهی میان نبردی نابرابر شدند. زنان نیز با حفظ سنگر خانواده و پشتیبانی از جبهه، وارد میدان شدند. به جرات میتوان گفت که اتحاد مردم و گذشت آنها عامل پیروزی نبرد هشت ساله شد. روزها و سالهایی که از جنگ میگذشت، شمار جانبازان افزایش مییافت، این بار نوبت دختران جوانی بود که با ازخودگذشتگی جان دوبارهای به پیکر ایثار بدهند. این دختران میخواستند نقشی در دفاع از کشور داشته باشند.
«نوروزعلی صمدی» عاشقی است که دستهایش را در راه معشوق داد و بر بدنش جای زخم دهها ترکش نقش بسته است. وی توشهای از تجربیات جنگ را بر دوش دارد. نوروزعلی یکی از جانبازان 75 درصد دفاع مقدس است که پس از مجروحیت ازدواج کرد.
نوروزعلی 12 سال بیشتر نداشت که رژیم بعث به سرزمین ما یورش آورد تا به خیال خود انقلاب اسلامی را نابود کند. در آن زمان او در کلاس اول راهنمایی درس میخواند و همچون دیگر همسن و سالانش مشتاقانه و خوشحال آماده حضور در منطقه بود. نوروزعلی بارها از پایگاههای مختلف برای اعزام به مناطق عملیاتی ثبت نام کرد، اما به جهت سن کم پذیرفته نمی شد. سرانجام در سال 60 برای نخستین بار به مدت سه ماه به باختران اعزام شد و پس از مرخصی، بار دیگر به عنوان آرپیجی زن به جبهه رفت.
گروهانی که نوروزعلی در آن بود، در عملیات والفجر 1 شرکت کرد. وی در این عملیات با گلوله تفنگ سیمینوف دشمن از ناحیه صورت مجروح و به بیمارستان تهران منتقل شد.
نوروزعلی سال 62 مجددا به جبهه خوزستان رفت، ولی چون در این سال درگیری در کردستان زیاد بود، به آنجا منتقل و به کمک سایر برادران مشغول پاکسازی ضد انقلاب شد. یک ماه و نیم از حضورش در جبهه میگذشت که با ضد انقلاب در روستاهای اطراف سقز درگیر شدند.
جانباز نوروزعلی نحوه مجروحیت خود را اینگونه روایت میکند: «نحوه درگیری ما به این شکل بود که نزدیک ظهر در سنگر نشسته بودیم، ضد انقلاب 2 یا سه خمپاره به طرف محل استقرار ما پرتاب کرد. من تا بلند شدم که اسلحهام را بردارم، درگیری شدید شد و درست در حالی که داشتم خیز برمیداشتم، خمپارهای در کنارم منفجر شد و دست راستم در همان جا قطع شد و دست چپم جراحات شدید برداشت. ساعتی بعد که درگیری تمام شد، خودم از جایم برخاستم و روی برانکار خوابیدم. فکر میکنم قدرت بدنیام زیاد بود، در غیر این صورت با خون زیادی که از من رفته بود امکان حرکت غیرممکن به نظر میرسید. به هر حال تصمیم گرفتند مرا به پشت جبهه ببرند ولی متاسفانه آمبولانس وجود نداشت. به برادران کردی که تراکتور داشتند مراجعه کردیم. وضعیت جسمی من آنقدر خراب بود که آنها از بیم اینکه نکند در بین راه بمیرم حاضر نشدند مرا به بیمارستان برسانند. اما شدت جراحاتم و حالم که هر لحظه وخیمتر میشد باعث تغییر نظر آنها شد و برای اینکه کار به سرعت انجام شود مرا در یک کامیون گذاشتند و به راه افتادیم. مسیر جاده بسیار بد و خاکی بود. تمام سر و صورتم سوخته بود و نمیتوانستم چشمهایم را باز کنم. با این حال در آن جاده ناهموار درد شدیدی را تحمل کردم تا بالاخره مرا به بیمارستان سقز رساندند. در آنجا کارهای مقدماتی انجام شد و فردای آن روز مرا با هلیکوپتر به مراغه و از آنجا به تبریز بردند. در تبریز برادرم را تلفنی در جریان گذاشتم (برادرم در سال 65 به شهادت رسید) او به همراه عمویم و پدرخانمش به بیمارستان آمدند.
در همان جا پس از بهبودی نسبی، خواهری که عضو سپاه بود، آمد و اظهار داشت که بنده حاضرم با این برادر (یعنی بنده) ازدواج کنم البته او قبلا مرا ندیده و شناختی نسبت به من نداشت. اما وی معتقد بود که رزمندگان در جبهه جانشان را در طَبَق اخلاص میگذارند، ما هم به نوبه خود میبایست در چنین شرایطی به آنها خدمت کنیم. من که ایثار و از خود گذشتگی او را دیدم، خواستم مدتی صبر کند تا ببینم وضعم چطور میشود و او پذیرفت.
من فکر میکردم که این خواهر احساساتی شده و ممکن است پس از مدت زمانی از حرفش برگردد، لذا خواستم هم او بیشتر فکر کند و هم اینکه وضعیت جسمانی من روشنتر شود. وقتی که دیدم او با وجود شرایطی که داشت بر تصمیم خود پابرجا بود و پیش از اینکه به آینده خود بنگرد به آینده من فکر میکرد، احساس غرور و تحسینی زایدالوصف از او در وجودم موج زد، ولی از لحاظ موقعیت فردی آماده قبول چنین مسئولیتی نبودم.
یکی از دستهایم در منطقه عملیاتی قطع شد، دست دیگرم را هم به خاطر جراحات سختی که برداشته بود، در تبریز قطع کردند. بعد از عمل مرا به وسیله هواپیما به بیمارستانی در تهران فرستادند. در همان جا بود که یکی از همکاران برادرم که به حاج آقا اسماعیلی معروف است، گفت که دخترم حاضر است با شما ازدواج کند و خودم نیز راضی هستم، تنها رضایت تو شرط است.
من هم پس از مدتی فکر کردن، قبول کردم و فردای همان روزی که این پیشنهاد شد، بنده دختر ایشان را به عقد خود درآوردم.
به هر حال بعد از مرخص شدن از بیمارستان، در تاریخ 29 اسفند 62 مراسم خیلی مختصری برگزار کردیم و من همسرم را به منزل آوردم. در حال حاضر دارای دو فرزند به نامهای ابوالفضل و سعید هستیم.
یادم هست که اوایل جانبازی چنین روحیهای نداشتم، اما در همان موقع در یک فیلم سینمایی که از تلویزیون پخش میشد، دختر معلولی را دیدم که همه کارهایش را خودش انجام میداد، راستش بعد از پایان آن فیلم من با خودم فکر کردم و نهایتاً به این نتیجه رسیدم، نباید حالا که دست ندارم یک گوشه بنشینم، زیرا ممکن است روحیهام ضعیف شود. به همین خاطر با سعی و تلاش توانستم از پاهایم به جای دستها کمک بگیرم و بخشی از کارهایم را انجام دهم.»